کوروشکوروش، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

تولد 3 ماهگی گل پسرم

گل قشنگم ٣ ماهه شدنت مبارک. انشاله که ١٢٠ ساله بشی .                                                        پسرک گلم روزها پشت سر هم به سرعت می گذرند و هر روز تو بزرگتر و بی نیازتر می شوی و من به تو وابسته تر. الان دیگه واقعا بزرگ مرد کوچکی هستی در کنار من. توی این ٣ ماه تغییرات زیادی رو در شما به چشم دیدم روزی که قدم به این دنیا گذاشتی  موجود کوچ...
19 آذر 1391

در آستانه 3 ماهگی

پسرکم دو روز دیگه ٣ ماهش تموم می شه و وارد ماه چهارم زندگیش میشه. عزیز دلم در آستانه ٣ ماهگی کارای جدیدی یاد گرفتی دو شب پیش عروسکت رو گذاشتم رو پات با اون دستای قشنگت گرفتی و حسابی ور اندازش کردی در نهایت هم بردی طرف دهنت که بابایی گفت شروع شد حالا همه چیزو می خواد ببر تو دهنش... چند روزی هست که کنترل داری رو دستات یعنی هر کاری با دستت می کنی ارادی هست از گرفتن دست من موقع شیر خوردنت تا لمس کردن صورت من و بابایی وقتی که بهت نزدیک بشیم تا کلی قربون صدقت بریم دیشب هم کلی دماغ بابایی رو چنگ می زدی نه یه بار بلکه ٤ یا ٥ بار و همش ذوق می کردی . اینم از گزارش تصویری از لمس و ور انداز کردن عروسکت و اینجا بود که تصمیم گرفتی ب...
15 آذر 1391

کارهایی که یاد گرفتم

پسرک عزیزم امروز که می نویسم ٤٨ روزه شدی . دیگه داریم کم کم به هم عادت می کنیم. فکر می کنم الان دیگه ٩٠ درصد نیازاتو می فهمم و می تونم برطرفشون کنم الان می فهمم که علت گریه و نق زدن های وسط شیر خوردنت یه آروغ بزرگه که توی گلوت گیر کرده و اون موقع است که بلندت می کنم و شما یه آروغ قشنگ میزنی و ادامه شیر خوردن. گریه هات زمانی که خوابت میاد و خودت به تنهایی نمی تونی بخوابی برام قابل تشخیصه و....خلاصه عزیزم خیلی خوشحالم که کشفت کردم. عزیزم این روزها شیرین تر از قبل شدی کلی برای من و بابایی می خندی و من و بابایی هم عاشق خنده این پسرک بی دندونی هستیم که تیکه ای از وجود ماست و همه زندگی ما.جدیدا کلمات اووم و ما و آقوم رو میگی.  عاشق پرده توی ...
10 آذر 1391

اولین پیاده روی کوروش خان

پسرک شیرینم امروز ٥٧امین روز باهم بودنمونه. این روزها با همه سختی ها و دلتنگی هاش برام شیرین و دوست داشتنیه چون تو رو دارم عزیزترین و با ارزشترین موجود این دنیارو. این روزها خیلی تغییر کردی یه روز آرومی یه روز دیگه نه البته خیلی گریه نمیکنی اما دلت می خواد فقط توی بغل باشی حتی موقع خواب حتی چند شب ساعتها تو بغلم خوابیدی یا روی شکمم باهم دوتایی خوابیدیم خیلی برام لذت بخشه اما میترسم برات عادت بشه. دیروز عصر حس کردم علت غر زدنات اینه که حوصله ات تو خونه سر رفته دل و زدم به دریا و لباس گرم تنت کردم دوتایی رفتیم بیرون اولش می ترسیدم گریه کنی اما انقدر بیرون برات جالب بود که صدات در نیومد تمام مدت به اطراف نگاه می کردی بعد نیم ساع...
10 آذر 1391

دوماهگی عزیزم و واکسن

عزیز دلم چهارشنبه ١٨ آبان دو ماهت به پایان رسید باورم نمیشه که دو ماه دارم با این فرشته زیبای کوچولو زندگی میکنم. پنجشنبه صبح با بابایی رفتیم بهداشت تا واکسن بزنیم من خیلی ناراحت بودم از بی تابی کردن و دردت میترسیدم خلاصه رفتیم داخل اتاق و خانوم پرستار به من گفت شمارو بزارم روی تخت و پاهاتم محکم بگیرم منم با هزار ترس اینکارو کردم قلبم داشت از سینم خارج میشد چشامم بستم تا چهره عزیزدلم و وقتی درد میکشه نبینم که صدای اولین جیغ رو شنیدم بله اولین واکسن تزریق شد و شما گریه میکردی اما نمیتونستم بغلت کنم باید صبر میکردم بعدی رو بزنه منم شروع کردم باهات گریه کردن سخت ترین لحظه زندگیم بود اون لحظه خلاصه بعدی هم تزریق شد و باز جیغ و گریه اما ب...
10 آذر 1391

75 روز با کوروش

عزیز دلم امروز ٧٥ روزه که چراغ خونمون و روشن کردی و من و بابایی هر روز بیشتر عاشقت می شیم. این روزهام که با شیرین کاریات بیشتر دلمونو می بری کلی با مامانی حرف میزنی از ته دل . خیلی دوست داشتنی میشی وقتی باهام حرف میزنی انگار داری یه داستان جالب تعریف می کنی دیشب بابایی کلی ازت فیلم گرفت تا به یادگار بمونه حرفای شیرین قندعسلم.  جدیدا خنده هاتم با صدا شده خیلی شیرین.دوست دارم همیشه برام بخندی بعضی وقتا خیلی آروم و متینی جوری که همش دلم برات می سوزه اما یه وقتایی هم خیلی اذیت می کنی مثل دوروز پیش که توی ٢ شبانه روز کلا ١٠ ساعت هم نخوابیدی فقط دلت بازی و گشتن توی خونه رو می خواد قربون اون پسر کنجکاوم برم که با دقت همه جارو زیر نظر داره و ب...
10 آذر 1391

اولین سفر کوروشی

پسرک گل مامان پنجشنبه برای اولین بار مسافرت طولانی رو تجربه کردی. قرار بود ٦ ساعت تو ماشین باشه پسری. البته برعکس  دفعه های قبل که تا پات میرسید به ماشین خواب بودی . ایندفعه بیشتر بیدار بودی و کمی هم غر زد ی اینجور که معلومه مثل مامانی حوصله ماشین و مسافرت رو نداری البته فقط توی راه رو. چون  خونه مامان جون کلی بهت خوش گذشت حسابی همه دور و برت بودن و دایی جونتم کلی باهات بازی می کرد.اونجا هم خیلی پسر خوبی بودی خوب می خوابیدی تازه دایره لغاتتم اونجا زیاد شدن. یه شب که داشتیم باهات حرف میزدیم گفتی بوو... کلی حال کردیم از اون روزم حسابی حرف میزنی با پرده با مبل ..خلاصه با هر چیزی که تو دیدت باشه گپ میزنی. خواب روزت خیلی کم شده دی...
10 آذر 1391
1